پارت بیست و یکم-^
***
«کارن»
با سرعت همیشگی از ماشینش پیاده شد و به سمت گل فروشی آن طرف خیابان نسبتاً شلوغ پاریس رفت. بدون حتی لحظهای مکث و رو به فروشندهای که به او خوش آمد گفته بود گفت:
– !Une branche de rose s’il vous plait
(یک دسته گل رز لطفاً! )
نمیدانست درست بود یا نه، یک دسته گل میتوانست کافی باشد یا باید کار دیگری میکرد اما از هر چه مطمعن نبود از دل بیآلایش و صاف و سادهی سراب خوب خبر داشت. پس از حساب کردن مبلغ و تشکری کوتاه از فروشنده این بار آرامتر از فروشگاه بیرون زد و به سمت خودرویش روانه شد.
بعد از رسیدن به خانه یکی از خدمه با دیدن دسته گل رز و چند نایلون شیری رنگ که در دست کارن بود با عجله به سمتش آمد و خریدهایش را از دستش گرفت. در همان لحظه محتاج بانو که از پنجرهی اتاقش به حیاط خیره بود و کارن را تماشا میکرد با دیدن دستهی گلی که در دستانش گرفته بود و از دادن آن به خدمتکار امتناع میکرد لبخندی زد.
کارن سمت درب رفت تا وارد عمارت شود که با مادرش مواجه شد.
– چه خبره آقای داماد؟ این قدر از همچی مطمعنی؟
کارن لبخندی از خجالت زد؛ هیچ گاه فکرش را نمیکرد روزی مادرش او را اینگونه خطاب کند.
– امشب همچی درست میشه مامان؛ برای همیشه!
محتاج دستانش را دراز کرد تا دسته گل را از دستان پسرش بستاند و در همین حین گفت:
– من هم از خدامه عزیزم؛ اما هنوز دلیل این موضوع یهویی رو نمیدونم.
– میفهمی مامان، میفهمی.
جمله را گفت و به سمت اتاقش که طبقهی آخر عمارتشان بود رفت تا برای امشب آماده شود.
***
«سراب»
– یعنی چی که میخواد دوباره بیاد؟ اصلاً به من گفتین و بعد دعوتشون کردین؟
رمان جدید نودهشتیا