پارت شصت و نهم ○●
***
پتو رو آروم به روش کشید، دستش رو با تردید به روی پیشونیش گذاشت و موهاش رو کنار زد. با قدمهای محکم و آهسته از اتاق خارج شد، قبل از بستن در نگاه دیگهای نصیبش کرد و آروم در رو بست.
به سمت آشپزخونه نقلیش رفت؛ افکار مزاحم اجازه کامل خوردن شام خاستگاری برادرش رو صادر نکرده بودند. شروع به درست کردن قهوهای میکس کرد.
بعداز تنظیم قهوه ساز، گوشیش رو از جیب خارج کرد و متوجه میس کال ادوینی شد که روی صفحه خودنمایی میکرد.
برای تماس اسمش رو لمس کرد ولی از اونجایی که شاید الان خواب باشه، تماس رو قطع کرد و پیامی براش ارسال کرد.
– فردا راس ساعت نه چیزهایی که خواسته بودی تو اتاق پرو طبقه بالا گذاشته میشن. یادت نره که خودت باید به دنبال دخترا بری!
گوشی رو روی میز غذاخوری چهارنفره گوشه آشپزخونه گذاشت و به سراغ قهوهاش رفت.
《نگاه》
– تو روحت نگاه، یا جواب بده یا خاموش کن دیگه!
از غر زدن های خوابآلود نوا، چشم از خواب به اجبار باز کردم و گفتم:
– چته؟ چی رو خاموش ک…
باز چشمهام داشت گرم میشد که صداش دوباره بلند شد.
– اون گوشی ویز ویزت رو میگم.
چرخیدم به سمت عسلی کنار تخت و نیم خیز شدم، گوشی رو برداشتم که با دیدن سه میس کال از ادوین، خواب از سرم پرید.
یک نگاه به ساعت انداختم که هشت رو نشون میداد، یعنی چیشده که این ساعت سه بار به من زنگ زده؟! با لرزش و به قول نوا ویز- ویز کردن دوباره گوشی، پتو رو کنار زدم و بلند شدم، صدایی صاف کردم و تماس رو وصل کردم.
– خیر باشه اول صبح!
گویا تو باشگاه بود، چون صدای ریز موزیکی میاومد و از یک طرف لحن سرحال ادوین هم یک نشونهاش به حساب میاومد.
– چه عجب بدریخت خفته افتخار دادند چشم از خواب باز کنند!
چهرم از تیکهای که بارم کرده بود توهم رفت و دست به کمر شدم.
– اوهوم آخه نه که افتخار دادن به تویه نچسب عضوی از بدترین اتفاقات زندگیمه، کمی سخته!
سکوتش میتونست بیانگر این باشه که حالش گرفته شده؟ لبخند بدجنسی روی لبهام نقش بست.
– انرژیت رو هدر نده، یک ربع دیگه پایین نباشی، صدای رو مخ بوقه که همسایهها رو میکشه پایین!
تا اومدم جوابش رو بدم قطع کرد. متعجب به گوشی و به ساعت و یک نگاه به سرتاپام انداختم. مبالغه کرد بابا وگرنه انقدرهم بی فرهنگ نباید باشه. همونطور دست به کمر وسط اتاق ایستاده بودم و فکر میکردم که اگه دیر برم آیا واقعا ادوین کاری که گفت رو انجام میده؟!
– هوف اگه زود برم فکر میکنه ترسیدم، اگه نرم جلوی همسایهها بد میشه.
اصلا این ساعت کجا قراره بریم؟ این باز چی به سرش زده که…
با پیامی که اومد حواسم پرت شد. ادوین زده بود:《فقط ۱۳ دقیقه》
چشمهام گرد شدند و در عرض پنج ثانیه جهش زدم به سمت سرویس، آبی به صورتم زدم و هول هولکی آرایشی روی صورتم نشوندم که از حال و هوای روحی در بیام.
لباسهایی که دیروز موقع اومدن به خونه عمو پوشیده بودم و سریع تنم کردم و با خیال راحت از اینکه پنج دقیقه مونده، نفسی راحت کشیدم.
بوسهای رو موهای نوا که ولو شده بود روی تخت و دهنش کمی باز مونده بود، کاشتم و از اتاق خارج شدم. طبق معمول عموی سحرخیزم پشت میز صبحانهای که حاضر کرده بود، نشسته بود و روزنامه به دست مشغول خوردن چای بود.
از پشت نزدیکش شدم و دستهام رو روی شونهاش گذاشتم و بوسهای به گونهاش زدم.
– صبحتون پرنور!
لبخند دندوننمایی نصیبم کرد و جواب داد:
– همچنین عروس زمستون!
همونطور که سرپایی لقمه کره عسلی میگرفتم، تک خندهای کردم. به راستی شدم عروس زمستون! هیچوقت فکر نمیکردم که تو دی ازدواج کنم، بچه هم که بودم دلم میخواست وقتی لباس عروس به تن کردم، روی برفها قدم بردارم و اکلیل های تورم روی برفها جاخوش کنند.
– کجا میری حاضر شدی؟!
از فانتزیهای دوران کودکیم بیرون اومدم و جواب دادم:
– با ادوین میریم بیرون، نمیدونم کجا ولی چند دقیقه دیگه میرسه.
سری تکون داد و حدسی زد.
– احتمالا قصد خرید عروسی رو داره، اینطور که من دیشب دیدم، داماد عجولی گیرمون اومده!
و پشت بندش آروم خندهای کرد و روی لب های من لبخند تلخی جاخوش کرد. عجول بودنش از روی علاقه نسبت به من نیست که عموی ساده دل من، به خاطر بیرون کشیدن خودش و برادراش از باتلاقه!
تکی که توسط ادوین روی گوشیم افتاد، از فکر خارجم کردم و بایک خداحافظی خواستم از خونه خارج بشم که مورد خطاب قرار گرفتم.
– نگاه!
به سمتش برگشتم و منتظر نگاهش کردم.
– نیلارز باهات تماسی نگرفته؟!
آب دهنم رو به زور قورت دادم. آخ نیلا از دیشب باعث شدی یکسره دروغ تحویل نگرانی های عمو بدم، خدا میدونه که دیشب چطور برات گذاشته!
لبخند دندون نمایی تحویلش دادم تا هول شدنم به چشمش نیاد.
– دیشب که بهتون گفتم، برای دوستش سوگل مشکلی پیش اومد که نیلا نخواست تنهاش بزاره.
از پشت میز که بلند شد، استرس من دوبرابر شد!
– درسته ولی بهش بگو حتما باهام تماسی بگیره، اینطور بی خبر رفتن و اصلا در شان نیلارز نیست.
حرفش رو تایید کردم و با گفتن اینکه ادوین منتظره از برج خارج شدم. با چشم دنبال ماشینش میگشتم که بوقی زد و توجهم رو به لکسوس نوک مدادیش که برق تمیزیش عجیب چشم رو میزد، جلب کرد.
سوار شدم و خیلی عادی و خونسرد بدون اینکه نگاهی بهش بندازم، سلامی کردم. جواب سلام به کنار، منتظر بودم ماشین رو به حرکت در بیاره ولی صاف- صاف زوم من بود.
پوست لبم رو با حرص کندم و یکهو به سمتش برگشتم و گفتم:
– چیه؟ هان چیه؟ صدام کردی که بشینی بِر و بِر نگاهم کنی؟!
پوزخندی گوشه لبش جاخوش کرد، از تیپش نگم بهتره دیگه عادی شده برای هممون، سرتا پا سیاه درست مثل همیشه!
– بهت هشدار نداده بودم که…
وسط حرفش پریدم و گفتم:
– عمو سئوال پیچم کرد، نیلا کجاست، چرا نمیاد؟ چرا خبر نداده؟!
پوزخندش که از بین رفت، نفسم رو بیرون دادم و ادامه دادم:
– واقعا هم نیلا کجاست ادوین؟ آخه چرا باید برادرت بعداز ضربهای که به خواهرم زد، اون رو به برج اطاراتش ببره؟!
تو چشمهاش برقی افتاد که سریع نگاهش رو گرفت.
– اطارات نه اطلس!
– هوف هرچی که هست، هرجا که هست، چرا باید دوتایی بر…
کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت:
– من هم نمیدونم نگاه، انقدر انرژی صبگاهیت رو تو گوشم خالی نکن، اول صبحی جیغ- جیغ، من هم مثل تو نمیدونم که چرا دیاکو اینکار رو کرده، تا وقتی که خودش نگه کسی نمیتونه دلیلش رو بپرسه.
چشم غرهای بهش رفتم و دست به سینه زوم روبه رو شدم که گفت:
– ببند!
متعجب نگاهش کردم که با همون برق چشمهاش و لبی که میخواست کش بیاد ولی براشون اجازهای صادر نمیشد، به کمربند اشاره کرد.
***
قبل از اینکه نگهبان به سمت ماشین بیاد و در رو برام باز کنه قفل رو زدم و به سمتش برگشتم.
– این همه هوی و هایت برای این بود که به عمارت بیایم؟!
همونطور که یقه پالتوش رو درست میکرد و گوشیش رو برمیداشت، جواب داد:
– جای دیگه قصد داشتی بری؟ پیاده شو کلی کار داریم!
سریع تر از اون پیاده شدم و با حرص به سمت عمارت قدم برداشتم، زیر لب مثل پیرزنها غر- غر میکردم که خوابم رو به خاطر این کلاغ به هم زدم. روبه در ورودی ایستادم و زنگ رو فشردم که تا باز بشه، ادوین هم بهم رسید و منتظر باز شدن در نشد، با کلیدی که داشت در رو باز کرد و قدمی به سمت جلو برداشت که یادش افتاد یک نگاهی همراهشه!
چشم غرهای بهم رفت و کنار ایستاد تا برم داخل، شالم رو به قصد اینکه مثلا بندازم روی دوشم طوری به حرکت در آوردم که حین رد شدن صورتش رو لمس کرد.
به بانویی که وسط سالن ایستاده بود و فکر میکنم قصدش باز کردن دری بود که قبل ادوین زنگش رو به صدا در آورده بودم، سلامی دادم و خواستم از پله ها بالا برم که غار- غارش به گوشم رسید.
– آخرین اتاق سمت چپ!
به سمتش برگشتم و سئوالی بهش چشم دوختم که نگاهش رو گرفت و ادامه داد:
– اونجا منتظرم باش!
ابرویی بالا انداختم و پلهها رو طی کردم، به سمت انتهای راهرو قدم برمیداشتم و به این فکر میکردم که چرا بهش اعتماد دارم؟!
درسته که تو یک نقشه باهم دست داریم ولی هرچی باشه اون یک مافیای چندساله است و خدا میدونه که خون چندنفر رو ریخته یا…
رمان جدید نودهشتیا