پارت ۲۲۲
عطسهای کرد و گفت:
– نمیخوای بهم بگی چرا صدام کردی؟
– من باید وقتی رسوندمت برم سر کارم ولی میخوام ببرمت دکتر
نگاه مهربونی کرد و گفت:
– مشکلی پیش اومده؟
– نه ولی باید برم، اصلاً به محض رسیدنمون اول میبرمت دکتر بعد میرم
مهرانه: نه…نه…من خودم میتونم راحت برم، تو برو به کارت برس
بهش نگاه کردم و پرسیدم:
– مطمئنی؟!
مهرانه: آره ولی یکمی میخوام بخوابم
آرمین: باشه ولی بریا!
مهرانه: باشه
لحظهای ساکت شد و دوباره با صدای گرفته ولی پر نازش گفت:
– آرمین!
دلم میخواست منم بهش بگم جونم و همین کارم کردم
لپهاش سرخ شد و بازم دوباره پلکهاش تند- تند بهم میخورد و گفت:
– میگم این علی رو زدی نره از دستت شکایت کنه!؟
از حرفش خندیدم و گفتم:
– همون دیشب که تو کافه رستوران بودم، از راه رسید و با دیدنم شروع کرد تهدید کردن که میرم شکایت میکنم و این حرفها منم در جوابش گفتم پس بیا شکایت نامت رو بنویس چون خودم پلیسم، اولش فکر کرد شوخیِ ولی کارتم رو از دور نشونش دادم بدجور کنف شد و رفت.
لبخند عمیقی زد و گفت:
– آخیش حالش گرفته شد
بدون فکر گفتم:
– من اگه میدونستم از زدن یکی اینقدر خوشحال میشی بیشتر دعوا راه مینداختم!
سریع اخمش توهم رفت و گفت:
– از دعوا کردن متنفرم ولی این فرق داشت، فکر کرده بود ما گاو تشریف داریم و نمیفهمم باز چه نیتی داره!
یکه خورده گفتم:
– چه نیتی داشت؟
مهرانه: با این که دورش پر دختر بود ولی فاطمه رو ساده گیر آورده بود و تا دیدم داره هی بهش نزدیک و نزدیکتر میشه فاطمه رو صدا کردم و این باعث شد آقا حرص بخوره و به نیتش نرسه!
وقتی یکمی گذشت یه کنار پارک کردیم و همه از هم خدافظی کردیم و قرار شد دخترها رو خودمون برسونیم تا خیال خانوادههاشونم راحتتر باشه، وقتی دخترها رو یکی پس از دیگری رسوندیم (حالا انگار چند تا بودن!) با سرعت زیادی به سمت خونه رفتیم و وسایل رو توی اتاقش گذاشتم و لباس عوض کردم و کلی سفارش کردم که حتماً بره دکتر چون پیشینهاش خوب نبود! داشتم میرفتم که آروم گفت:
– مواظب خودت باش!
از شنیدن جملهاش حس خیلی خوبی بهم دست داد ولی افکارم بدجور روی مخم راه میرفت، این دختر یا داره نقشه میکشه تا موفق شه یا به خاطر اینِ که نجاتش دادم که البته مورد اول منطقی ترِ برامون!
مهرانه
وقتی به آرمین گفتم جونم! به چشمهاش نگاه کردم متوجه شدم که رنگ عوض کرد و با لبخند گفت:
– جونت سلامت خانوم
لبخند روی لبم نشست، از این که به خاطرم این همه کار کرد و به خاطر این که شاید واقعاً براش مهمم و اصرارش برای بردنم به دکتر! تا قبل ازدواجم هرچیزیم میشد اگه مهراد میفهمید به زور من رو میبرد وگرنه اصلاً از دکتر و بیمارستان رفتن خوشم نمیومد، چون همیشه مجبور بودم تنهایی برم و خودم باشم و خودم، پس ترجیح میدادم نرم… از روز بعد ازدواجم بابا دو سه بار زنگم زد، همون اوایل و گوشی رو دست مامان هم داد و اصرار داشتن که برای شام بریم اونجا ولی یه بارش رو آرمین نمیتونست دو دوباره دیگهاش رو هم خودم بهونه آوردم؛ ازشون هنوزم دلخورم، به زور عروسی کردم و به زور و تنهایی هرچیزی رو گذروندم و حتی توی این مدت نگفتن یه دختریم دارن که بهش زنگ بزنن و احوالش رو بپرسن، انگار مامان همین که شوهر کردم براش کافیه!
بازم از یاد آوری دلخوریهام سر دردم اوج گرفت و یه قرص سرماخوردگی خوردم و رفتم زیر پتو، بدنم به شدت کوفته بود و لرزی توی بدنم نشسته بود. نمیدونم چرا نگرانِ آرمین بودم، آخه خیلی باعجله رفت، یعنی به من مربوط میشد که زود رفت؟!
توی افکارم بودم که نفهمیدم چهطوری خوابم برد!
آرمین
به ساعت نگاه کردم، سرهنگ طبق یه سری اطلاعات از یه منبع ناشناخته بهم گفت باید حالت آماده باش، باشیم و ممکنه مسائل رخ داده برای مهرانه به ارسلانم مربوط باشه و این فقط درحد یه حدسِ. این عوضیه کثافت دست برداره زندگی ما نیست!آرزو کم بود؟! دیگه نمیذارم، نمیذارم بازم یه کی دیگه…
وقتی از سرهنگ پرسیدم بنیامین کجاست؟ گفت:
– هنوزم نتونستن ردی ازش بزنن!
برام عجیبه چهطور اینقدر بهش اعتماد کردن اونم توی این عملیات که حالا نمیتونن پیداش کنن.از طرفی به منم نمیگن چه خبر! نگاهی به ساعتم کردم، نگرانِ مهرانه بودم و نتونستم بهش زنگ بزنم.اصلاً نمیدونم میتونست چیزی درست کنه بخوره یا نه! آفتاب غروب شده بود و منم نتونستم حتی یه لقمه غذا بخورم! سریع سوار ماشین شدم و با سرعت رفتم خونه ،توی راه چند بار زنگ زدم به خونه و به گوشیِ مهرانه ولی جواب نداده! از آسانسور پریدم بیرون و در واحد رو باز کردم! خونه تاریکِ تاریک بود!
آروم و با شک از وجود مهرانه صدا زدم:
– مهرانه! خونه نیستی؟
لامپها رو روشن کردم، یعنی ممکنه الان دکتر باشه؟!
سریع رفتم سمت اتاق، درُ باز کردم و دیدم روی تخت خوابش برده! آروم نزدیکش شدم و پتویی که دورش پیچیده شده بود رو کنار زدم.از دیدنش دلم لرزید، روی پیشونیش عرق نشسته بود و موهاش روی پیشونیش ریخته بود، موهاش رو کنار زدم که دستم رو سریع کنار کشیدم.مثل یه کوره داشت آتیش میگرفت؛ به لباسهاش نگاه کردم و دیدم همون ظهریا تنشه! حتماً نه تنها دکتر نرفته بلکه از ظهر همینطور بوده!
آروم تکونش دادم و گفتم:
– عزیزم، مهرانه! بیدار شو ببینم
بعد از کمی تکون دادنش با گیجی گفت:
– خیلی سرده
از تعجب بلند گفتم:
– چی؟ مهرانه داری میسوزی بعد میگی سردمه؟
اشک از چشمهاش چکید و گفت:
– مامان…دیدی چیکار کردی؟
سریع تکونش دادم و گفتم:
– مهرانه، عزیز آرمین چی داری میگی؟ مهرانه من اینجام آرمینم!
سرش رو به طرفین تکون داد و نالید:
– گل سرخ مزرعهات کی بود؟!
داره هزیون میگه سریع پتو رو کنار زدم و ژاکتش رو در آوردم، همین که راه افتادم تا یه پارچه خیس کنم و صورتش رو پاک کنم پاهام، از کار افتاد وا نگار فکری مثل برق سه فاز ازم رد شد!
– گل سرخ؟! چرا اینقدر آشناست؟! کجا اینُ شنیدم؟!
رمان جدید نودهشتیا