پارت_یک
کاپشنم رو از آویز چوبی پشت در برداشتم و تنم کردم؛ صدای داد و فریاد اصغر، کل کوچه رو برداشته بود. مردک بیهمه چیز، حالا نشونت میدم با کی طرفی! من باید مادرت رو به عزات بشونم تا بفهمی که نباید با عزت در بیوفتی!
رو به عماد کردم که داشت با تیشرت لجنی رنگش ور میرفت، ماشالله داش غیرت! عین خیالش هم نیست که اون مردک مثل سیریش چسبیده بهمون… به سمت در رفتم و عماد رو که مقابلش ایستاده بود کنار زدم. دستم رو بند کنارههای در کردم و کفشهای نیمه اسپورتم رو پام کردم.
– آبجی، جون من ولش کن! الکی دردسر نکن، اصغر و که میشناسی!
روی زمین خم شدم و عقب کفشهام رو با دستم درست کردم، با عصبانیت بهش خیره شدم و توپیدم:
– این مرده غلط میکنه به من تهمت میزنه و ابروم رو میبره! حسابش و اینبار با این میزارم کف دستش.
دستم رو دراز کردم و چماقی که پهلوی جا کفشی بود رو برداشتم و به سمت حیاط حجوم آوردم. با همین خونش رو روی زمین میریختم. از دو پلهای که جلوی در بود پایین رفتم.
با دو قدم بلند خودم رو به در کوچه رسوندم و در زنگ زدهای نارنجی رنگ رو باز کردم. چشمم رو بین اهالی محله چرخوندم که چادر به دست ایستاده بودند و داشتند به معرکهی که اصغر گرفته بود نگاه میکرد.
به سمت اصغر چرخیدم و دیدم که تلو تلو خوران داره حرفای صد من یه گاز تحویل مردم میده و با دستش به خونهی من اشاره میکنه. پشتش به من بود و نمیدونست که بیرون اومدم. صدام رو توی سرم انداختم و با صدای بلندی گفتم:
– هوی چته باز صدات و انداختی تو سرت؟ نکنه باز موادت نرسیده که محله رو گذاشتی رو سرت عملی؟! چند قدم به جلو برداشتم که معصومه خانوم به سمتم اومد و بازوم رو گرفت تا از کاری که میخواستم بکنم جلوگیری بکنه، اما بیهوا کنارش زدم و به عقب هولش دادم. با چند قوم بلند خودم رو به اصغر رسوندم و مقابلش ایستادم.
صدام که تو گوشش پیچید با حالت خمار به سمتم برگشت و از سر تا پام رو با نگاه کوتاهی گذروند. دماغش رو با انگشت اشارهاش کمی پاک کرد و با انزجار لب زد:
– به- به عزت پنجه طلا، پارس… ال دوست امس… ال آشنا عش… قم.
هه همین یکی کم بود، شیطونه میگه همچین بزنم رو صورتش که به دیوار کوبیده بشهها. صدای داد و فریاد مرجان با دیدن بلند شد. چشمم که بهش خورد شروع کرد به گریه و فش دادن. مرجان آبدو، زن اصغر بود. یکی بود لنگهی شوهرش، خدا خوب در و تخته رو کنار هم جور کرده بود. زنه نشسته بود رو زمین و صورتش رو چنگ میزد، هم زمان که داشت اصغر رو نفرین میکرد به سمتم چرخید و همزمان که چادرش رو زیر گلوش جمع میکرد روی پاهاش میکوبید و اشک تمساح میریخت.
– خدا ذلیلت کنه عزت، بابا آبت کم بود نونت کم بود هوو شدنت چی بود؟! اما نه تقصیر تو نیست، تقصیر من ابلهه که مار تو آستینم پروروندم!
بعد این حرفش زنای محله چادر به سر با تنفر بهم نگاه میکردن و زیر گوش هم پچ- پچ میکردن. با دستم کمی پیشونیم رو مالوندم و چماق رو روی شونهام گذاشتم. دماغم رو بالا کشیدم و گفتم:
– کدوم عنتری این حرفها رو زده هان؟ بگو تا دمار از روزگارش در بیارم! داری بد تهمت میزنی مرجان خانوم، اما من به تو و امثال تو ثابت میکنم که چی به چیه!
توی محله چرخی زدم و با انگشت اشارهام به تک تکشون اشاره کردم و هم زمان که روی سینهام میکوبیدم گفتم:
– به چان خودم پیداش کنم با همین چماق قبرش رو میکنم پوستش رو میکنم میرم سردخونه!
با این حرفم به خوبی صدای قورت دادن آب دهان بقیه رو شنیدم. من و خوب میشناختن و میدونستن اگه مرد بالا سرم نیست، اما خودم مقابل صد تا مَردم!
چماق رو به سمت اصغر گرفتم و با صدای بلندی داد زدم:
– یکیش هم همین اصغر!
رمان جدید نودهشتیا