هناس دست روی قلبش گذاشت، دندان روی هم سائید تا خشمش را کنترل کند، اما وجودش پر از خشم بود.
– خ… خیلی پستی!
روژمان دستش را دراز کرد تا دست هناس را بگیرد، اما هناس دستش را پس زد و با صدایی بلند گفت:
– چطوری تونستی؟!
روژمان با نگرانی و ترس از دست دادن هناس، چشم درشت کرد.
– خواهش میکنم بزار برات توضیح بدم، اگر قانع شدی، هر چی تو بخوای، باشه؟!
هناس حال خوبی نداشت، وجودش مملو از حال بد و غضب بود.
– چی میخوای بگی؟! هان؟! چه توضیحی میخوای بدی، که این دل واموندهام آروم بگیره؟! چند سال شد؟! بیست سال؟! بیست سال یک عمر نه؟!
– ه… هناس… من…
هناس پوزخندی کنج لبش جای گرفت، اشک روی گونهاش همچو سیلی میبارید و او دلش میخواست بميرد از این همه حس بد!
– هناس چی؟! تو چی روژمان؟! چی میتونه بیست سال عمر و جوونی من رو بهم برگردونه؟! این همه سال چشم به راه بودم، که ببینمت، چون فکر میکردم عشقت خالصانه است، اما…
سری به چپ و راست تکان داد و لب روی هم فشرد، این همه سال از خدایش تقاضای دیدن کرده بود، اما حالا و این همه غضب! عجیب بود!
– به ولای علی میخوامت، میمیرم برات هناس، این همه سال ازدواج نکردم تا تو رو ببینم، تا اون هیوای نامرد و پست رو پیدا کنم و دق و دلی این همه سال رو سرش خالی کنم.
هناس با پوزخندی دستی بر شالش کشید و کمی او را باز کرد، احساس خفگی میکرد، عرق بر پیشانیاش نشسته و موهایی که بسته بود را بر پیشانیاش نشانده بود.
– به اون بیچاره چه ربطی داره؟! نکنه میخوای بیست سال نبودنت رو بندازی گردن اون؟!
روژمان متعجب به او خیره شد، هیوای بیچاره؟! این را هناس گفته بود؟!
– چی میگی تو هناس؟! هیوا شد بیچاره؟! راست میگی همه چیز تقصیر روژمان، من بودم که یک پسر کولبر با مادر پیرش رو از دلشون بیرون کردم، بخاطر اینکه عشقش خوشبخت بشه! من بودم!
و با انگشت اشاره دست روی سینه خود گذاشت، کلافه بود، آنقدر که دلش میخواست مشتی جانانه بر دیوار بکوبد.
– چی میگی واسه خودت؟!
– هر دومون بیخبریم از تک- تک اتفاقات، داستانش طولانی، اما اگر شد، یک روزی میگم برات!
هناس خوب میدانست چیز هایی اتفاق افتاده که از آن بیخبر است، اما وقتی روژمان گفت بعد از گذشت این همه سال هنوز ازدواج نکرده، قند در دل هناس آب شد!
بعد از این همه سال پسری بند به یک دختر بماند و عشقش را در سینه نگهدارد، غیر قابل باور است!
– ت… تو واقعا ازدواج نکردی؟!
روژمان پوزخندی زد و دست بر موهایش نشانید.
– دیوونهای؟! اگه زن گرفته بودم که الان اینجا نبودم؟!
هناس دوست داشت، از زبان روژمان بشنود، دلیل این همه سال پایدار ماندنش را!
– خ… خوب چرا ازدواج نکردی؟!
روژمان این بار لبخندی نصفه و نیمه زد و نگاهش را به هناس با آن عینک که چهرهاش را نمکی کرده بود داد.
– تو چرا ازدواج نکردی؟! من هم به همون دلیل.
هناس آب دهانش را بلعید و دست روی قلبش نشاند، لب گزید و آهسته نگاهش را به مرد جذاب مقابلش داد.
کوه آتشفشان بود و حالا لبخند میزد از دیدن چهره جذاب روژمان؟! عجیب بود، آنقدر سریع رنگ عوض کرده بود که خودش هم باور نمیکرد، همچو آفتاب پرستی که زیر نور رنگ عوض میکرد
پارت صد و سی و سوم
هناس دست روی قلبش گذاشت، دندان روی هم سائید تا خشمش را کنترل کند، اما وجودش پر از خشم بود.
– خ… خیلی پستی!
روژمان دستش را دراز کرد تا دست هناس را بگیرد، اما هناس دستش را پس زد و با صدایی بلند گفت:
– چطوری تونستی؟!
روژمان با نگرانی و ترس از دست دادن هناس، چشم درشت کرد.
– خواهش میکنم بزار برات توضیح بدم، اگر قانع شدی، هر چی تو بخوای، باشه؟!
هناس حال خوبی نداشت، وجودش مملو از حال بد و غضب بود.
– چی میخوای بگی؟! هان؟! چه توضیحی میخوای بدی، که این دل واموندهام آروم بگیره؟! چند سال شد؟! بیست سال؟! بیست سال یک عمر نه؟!
– ه… هناس… من…
هناس پوزخندی کنج لبش جای گرفت، اشک روی گونهاش همچو سیلی میبارید و او دلش میخواست بميرد از این همه حس بد!
– هناس چی؟! تو چی روژمان؟! چی میتونه بیست سال عمر و جوونی من رو بهم برگردونه؟! این همه سال چشم به راه بودم، که ببینمت، چون فکر میکردم عشقت خالصانه است، اما…
سری به چپ و راست تکان داد و لب روی هم فشرد، این همه سال از خدایش تقاضای دیدن کرده بود، اما حالا و این همه غضب! عجیب بود!
– به ولای علی میخوامت، میمیرم برات هناس، این همه سال ازدواج نکردم تا تو رو ببینم، تا اون هیوای نامرد و پست رو پیدا کنم و دق و دلی این همه سال رو سرش خالی کنم.
هناس با پوزخندی دستی بر شالش کشید و کمی او را باز کرد، احساس خفگی میکرد، عرق بر پیشانیاش نشسته و موهایی که بسته بود را بر پیشانیاش نشانده بود.
– به اون بیچاره چه ربطی داره؟! نکنه میخوای بیست سال نبودنت رو بندازی گردن اون؟!
روژمان متعجب به او خیره شد، هیوای بیچاره؟! این را هناس گفته بود؟!
– چی میگی تو هناس؟! هیوا شد بیچاره؟! راست میگی همه چیز تقصیر روژمان، من بودم که یک پسر کولبر با مادر پیرش رو از دلشون بیرون کردم، بخاطر اینکه عشقش خوشبخت بشه! من بودم!
و با انگشت اشاره دست روی سینه خود گذاشت، کلافه بود، آنقدر که دلش میخواست مشتی جانانه بر دیوار بکوبد.
– چی میگی واسه خودت؟!
– هر دومون بیخبریم از تک- تک اتفاقات، داستانش طولانی، اما اگر شد، یک روزی میگم برات!
هناس خوب میدانست چیز هایی اتفاق افتاده که از آن بیخبر است، اما وقتی روژمان گفت بعد از گذشت این همه سال هنوز ازدواج نکرده، قند در دل هناس آب شد!
بعد از این همه سال پسری بند به یک دختر بماند و عشقش را در سینه نگهدارد، غیر قابل باور است!
– ت… تو واقعا ازدواج نکردی؟!
روژمان پوزخندی زد و دست بر موهایش نشانید.
– دیوونهای؟! اگه زن گرفته بودم که الان اینجا نبودم؟!
هناس دوست داشت، از زبان روژمان بشنود، دلیل این همه سال پایدار ماندنش را!
– خ… خوب چرا ازدواج نکردی؟!
روژمان این بار لبخندی نصفه و نیمه زد و نگاهش را به هناس با آن عینک که چهرهاش را نمکی کرده بود داد.
– تو چرا ازدواج نکردی؟! من هم به همون دلیل.
هناس آب دهانش را بلعید و دست روی قلبش نشاند، لب گزید و آهسته نگاهش را به مرد جذاب مقابلش داد.
کوه آتشفشان بود و حالا لبخند میزد از دیدن چهره جذاب روژمان؟! عجیب بود، آنقدر سریع رنگ عوض کرده بود که خودش هم باور نمیکرد، همچو آفتاب پرستی که زیر نور رنگ عوض میکرد