پارت_22
| آوا |
ماشینرو پارک کردم و به سمت خونه رفتم.
تا اومدم درو باز کنم سطل آبی، روم فرود اومد.
آب از سر و صورتم میچکید.
از روی حرص جیغ بلندی کشیدم.
شده بودم عین موش آب کشیده!
وجدان : اوف خدا به خیر کنه، من رفتم بای!
داد زنان وارد پذیرایی شدم که آرشام رو دیدم که داره از خنده زمینرو گاز میگیره!
باصدای بلند جیغ زدم که متوجه عصبانیم شد.
با تعجب گفت
ـ وای آوا جون، داره از کلت دود میزنه بیرون!
چشمامو ریز کردم و گفتم
ـ پس کارِ تویِ جونور بیشعور بود هان! یک دودی نشونت بدم اون سرش ناپیدا!
کوسنِ روی مبل رو تو دستم گرفتم و به سمتش خیز برداشتم.
پا به فرار گذاشت!
پشت مبل رفت و گفت
ـ آوا یه قدم دیگه بیای جلو، جیغ میکشم!
با اینکه عصبانی بودم، ولی با این حرفش پقی زدم زیرخنده!
اونم خندید که از فرصت استفاده کردم و دویدم سمتش ولی خیلی تیز بود.
سریع به سمت ورودی دویید و میخواست زبونشو برام نشون بده که پاش به خاطر آبی که زمین ریخته شده بود، لیز خورد و با باسن رو زمین فرود اومد.
تا جایی که میتونستم بهش خندیدم!
از رو زمین بلند شد و نالید.
ـ الهی دستت بشکنه ضعیفه، نشیمنگاهم شکست!
(نویسنده : خدایی کلمه رو مسخره نکنید، دو روز نشستم فک کردم که کلمه باادبی پیدا کنم!)
پوزخندی زدم و به کوسن توی دستم اشاره کردم و گفتم
ـ من که هنوز نزدمت!
ترسیده نگاهم کرد که خیز برداشتم و نذاشتم فرار کنه، با کوسن کوبیدم تو سرش!
فریادی کشید و نالید
ـ وای مامان کجایی که پسرتو شهید کردن!
خندهای کردم و گفتم
ـ حقته، یاد بگیر از این به بعد با من شوخی نکنی!
آرش با حولهای که دستش بود و داشت باهاش موهاشرو خشک میکرد، از پلهها پایین اومد.
ـ اوه، اینجا چه خبره؟ بمب ترکوندین؟!
و بعد به لباسای خیس من و وضع آرشام که یه دستشرو به باسن و دست دیگشرو به کلش گرفته بود اشاره کرد و گفت
ـ این چه وضعیه؟!
و بعدش هم پقی زد زیر خنده!
آرشام حرصی بهش گفت
ـ رو آب بخندی پسره بیشعور، خواهرت زده ناقصم کرده میخندی؟!
آرش با تعجب بهم خیره شد که از فرصت استفاده کردم و چشمامرو مثل گربه شرک کردم و گفتم
ـ داداش وقتی از دانشگاه اومدم خونه، درو که باز کردم یه سطل بزرگ آب پاشید روم!
آرش رو به آرشام گفت
ـ پس حقته!
بعد رو به من گفت
ـ تا میخوره بزنش، تا عقلش بیاد سرجاش!
خندهای از سر ذوق کردم و رو به آرشام، با چشمای شیطون نگاهش کردم.
آرشام تا نگاهمرو دید جیغ زد و رو به آسمون گفت
ـ ای خدا! پس کو این حق برادری؟! آرش خان به هم میرسیم!
آرش خندید و سری تکون داد و از کابینت پامفیلی برداشت و روی کاناپه نشست.
پامفیلرو باز کرد و رو به من گفت
ـ شروع کن خواهرم!
بعداز نیم ساعتی دعوا با آرشام هر دو خسته شدیم و نگاهی به آرش کردیم که با لذت داشت، پامفیل میخورد و انگار فیلم اکشنی براش پلی کردن که با ذوق تشویقمون میکرد.
به آرشام نگاهی انداختم که سری تکون داد و هر دو یه قدم به آرش نزدیک شدیم.
مشکوک نگاهمون کرد و گفت
ـ چیزی شده؟! مشکوک میزنید!
با دستم شمردم.
ـ یک
ـ دو
ـ سه، حالا!
هر دو پریدیم روش و تا میتونستیم قلقلکش دادیم.
با صدای که به خاطر خنده دورگه شده بود داد زد.
ـ ول..م..کن..ید…بیشع…ورا!
ولش کردیم که بیحال روی کاناپه دراز کشید.
ما هم خودمونرو ولو کردیم کنارش!
بالاخره بعد چند دقیقه نفس گرفتن، به حرف اومد.
ـ خیلی بیشعورید! حالاحالا دارم براتون!
من و آرشام به زور داشتیم جلوی خودمونرو میگرفتیم تا از خنده روی زمین پلاس نشیم!
رو کردم سمت آرشام و با حرص گفتم
ـ راستی تو که تازه اومدی، پس چرا اینجا پلاس شدی؟! نمیخوای بری خونه؟! عمو اینا منتظرن ها!
خندهی با اشتیاقی سر داد و گفت
ـ حالا امشب هستم در خدمتتون! تا فردا که ببینیم خدا چی میخواد!
پرویی نثارش کردم و رو به آرش گفتم
ـ پس مامان کجاست؟! بعید میدونم خونه باشه، چون با این سروصداهای ما حتما الان اینجا بود!
سری تکون داد و گفت
ـ آره بهم پیام داده که رفته خرید!
خندهای کردم و گفتم
ـ اووو پس رفته برا گل پسرش خرید کنه!
دستشو به نشونه لایک جلو آورد و زبونشرو برام درآورد.
صاف نشست و جدی گفت
ـ راستی، از بابا شنیدم که کارای شرکترو تو انجام میدی، خوب پیش میره؟! سختت که نیست؟!
سرمو به طرفین تکون دادم و گفتم
ـ نه همه چی خوبه! اینطوری منم دیگه حوصلم سر نمیره!
موهاشرو کلافه به سمت بالا هدایت کرد و گفت
ـ ببخش آبجی، اگه کارای بیمارستان نبود حتما بهت کمک میکردم!
با لبخند جوابشو دادم که صدای در اومد و بعد صدای مامان تو خونه پیچید.
ـ سلام بچهها، ببخشید دیر شد! ترافیک بود همهجا!
به سمتش رفتم و خریدارو ازش گرفتم و به سمت آشپزخونه بردم.
با کمک مامان یه شام درست حسابی ردیف کردیم و با آرش و آرشام مشغول خوردن شدیم.
شام رو که خوردیم پسرا تو سالن روی کاناپه نشستن و مشغول تماشای تلویزیون شدند.
منم میز رو جمع کردم و بعد از یه دوش درست و حسابی بخاطر شاهکار آرشام خان، بهشون پیوستم.
نشسته بودیم و مامان هم تو آشپزخونه مشغول دم کردن چایی بود.
رو کردم سمت آرش و گفتم
ـ آرش خان پس شما کی قراره زن بگیری؟!
توی آلمان یه زیدی، چیزی پیدا نکردی؟!
خندهای کرد و گفت
ـ نه هنوز خواهر گلم، بعدشم من از آلمان زن بگیر نیستم، یه زن باحال از اینجا میگیرم!
با خنده سری تکون دادم و رو به آرشام گفتم
ـ تو چطور میمون؟!
سری از روی تاسف برام تکون داد و کوبید به سینش و گفت
ـ یه عقاب هیچوقت دردشرو به کسی نمیگه!
داشتیم همینجوری با هم حرف میزدیم که گوشیم زنگ خورد.
نگاهی به گوشی انداختم و لبخند محوی زدم.
آیکون سبز رو لمس کردم و جواب دادم.
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅┄┅┄
رمان جدید نودهشتیا