پارت(۲۱)
– هیچی دیگ ما رو دادن رفت
– هن؟
– خربزه!
– نه خدایی مگه تو نبودی مخالف بودی؟!
– دیگه آقامون راضیم کرد.
– چیزه، میگم که حالت خوبه دیگه؟ خالی که نمیبندی؟!
– من که حالم خوبه، اما فکر کنم دوتا کاسه بستنی به تو نساخته.
– بیا برو از جلو چشمم خفهشو، زور بهت اومد دوتا کاسه بستنی خوردم؟
– نه آخه داری چرت و پرت میگی.
ملیحه: حالا هر چی بحث نکنید الکی، تینا خواهرم ایشاالله توام خوشبخت بشی.
– مرسی عسلم.
– بپاچید بریم، من جایی کار دارم.
– کجا؟
– سر قبرم، میایی؟
الی: من فعلا هستم، تو برو.
– تو نمیایی ملیح؟!
– نه منم میمونم با الی برمیگردم .
– هر طور راحتید.بوس، بای.
ازشون خداحافظی کردم و زود رفتم سمت جایی که باهاش قرار داشتم.
با رسیدن به مقصد بهش زنگ زدم.
– رسیدم
– جای قبلیمون که با اکیپ میومدیم.
– اومدم
با رسیدن بهش سرش رو بلند کرد و با دست به صندلی اشاره کرد، نشستم و منتظر بهش چشم دوختم.
– خوبی؟
– حرفت رو بگو، وقت ندارم
– ازت یه فرصت میخوام
– اما فرصتی برات وجود نداره!
تمام عجز و التماسش رو ریخت تو صدا و چشماش و ادامه داد: فاطمه…خواهش میکنم، من میدونم هنوزم دوستداری.
حرصی تک خندهای کردم و گفتم: وحید، با خودت چی فکر کردی؟ فکر کردی من همون دختر ۱۶ سالهای هستم که تو حس زودگذر دوسال پیش گیر کرده؟ نه جانم، نه آقا، من…اون…دختر…نازک نارنجیه…احمقه…دوسه سال پیش نیستم.
– یعنی میخوایی بگی دوسم نداری؟
خونسرد تکیه دادم به پشتیه صندلی و با لبخند گفتم: معلومه که نه! ( با کنایه و چشمهای شیطون ادامه دادم): نکنه گلوت پیشم گیره؟!
خیلی رک و راست گفت: آره
ریز ریز شروع کردم خندیدن و کمکم خندم به قهقهه تبدیل شد، به زور سعی کردم و خندن رو کنترل کردم و گفتم: شوخیت قشنگ بود، کاری نداری دیگه؟
بااخمهای درهم گفت: شوخی نمیکنم.
منم مثل خودش جدی شدم و گفتم: به درک
پوزخندی زد و با کنایه گفت: چقدرم که آدم تلافی هستی.
– هه، چی فکر کردی؟ به راحتی بیخیال تلافی میشم؟ یادته…یادته سه سال پیش تو شرکت، تو اتاقت، با یه شاخه گل مریم که دوستداری اومدم و با ذوق و شوق گفتم دوستدارم هارهار خندیدی و گفتی من بچهام؟ حالا چیشده که آقای وحید بزرگ دل داده به منه بچه؟
– کاره دله!
با لبخند و اشکایی که تو چشمام جمع شده بودن و کنترلشون سخت بود به سمت جلو متمایل شدم و گفتم: منم اون موقع دقیقا وقتی مسخرم کردی همین حرف رو بهت زدم و گفتم کاره دله!
دستام رو که روی میز بود رو گرفت بین دستای مردونش و گفت: تروخدا ببخشم فاطمه، بخدا که الان میفهمم حماقت کردم.
– چیشد پس اونی که عاشقش بودی؟!
– خیانت کرد.
– عه؟ چه جالب! پس اگه خیانت نمیکرد نمیومدی ایران نه؟ یا بهتره بگم اگه خیانت نمیکرد نمیومدی طرف من نه؟
صادقانه سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت: فاطمه، تروخدا ببخشید، یه فذصت بهم بده.
بلند شدم و همونطور که کیفم رو بر میداشتم کامل متمایل شدم سمتش و بایه چشمک به طور خیلی ناگهانی و غیر ارادی از دهنم پرید و گفتم: اما من یکی دیگهرو الان دوستدارم و عاشقانه میپرستمش.
حتی خودمم از دری وری که بلغور کردم متعجب شدم و مثل بز زل زدم تو چشماش، اونم که سیبزمینیتر از این حرفها فکر کرد میکرد میخوام عکسالعملش رو ببینم که خندید و گفت: دروغ میگی!
راست ایستادم و شالم رو مرتب کردم با چشمغره بهش گفتم: باور کردن یا نکردنش میل خودته.
از باغ زدم بیرون و خواستم سوار ماشینم بشم که با دو خودش رو بهم رسوند و گفت: بهم نشونش بده تا باور کنم.
با تعجبی که سعی در پنهون کاریش داشتم بهش زل زدم. توف تو گلوم خشک شده بوذ، یکی نیست بگه آخه فاطمه، مگه مرض داری آخه دروغ میگی؟ وایی الان من از کجا یه پسر تمام و کمال گیر بیارم که بیاد و نقش عاشق سینهچاک رو برای من بازی کنه؟!
اما بااین حال کم نیاوردم و شونهای بالا انداختم و گفتم: باشه، الان که رفته سفر چندروز دیگه میاد، به محض اینکه اومد بهت خبر میدم.
– داری میپیچونی؟
با غضب و قاطعیتی که معلوم نبود از کدوم مسترابی سر چشمه میگیره گفتم: هفته دیگه چهارشنبه ساعت ۵ بعداز ظهر! اما به یه شرط.
– چه شرطی؟
– شنیدم زنت هم اومده ایران، تااینجا از هم جداشید به طور رسمی، باید توام بیاریش تا منم ببینمش.
– باشه میارمش، اما…اما مگه عکس عروسیم رو ندیدی؟
– انقدر بیارزش شدی برام که بعد از اون روز حتی به عکسای خودت و اون زن تحفت نگاه نکردم.
– باشه میارمش.
– فعلا بای.
سوار شدم و رفتم سمت خونه. تو راه به گندی که زدم هم داشتم فکر میکردم.
من چقدر کچل شانسم؟ چقدر شکوفهای شانسم؟ ای خدا!
رمان جدید نودهشتیا