پارت(۲۰)
فاطمه:::::
امشب خواستگاری تینا بود و تینا به شدت مخالف این ازدواج بود، واقعا چقدر روانپریش این تینا مگه نه؟! اگه من بودم با کله زن اون سیبزمینی نپختهمیشدم.
البته این منم، اون تینا، تینا بیکلست و بهعبارتی نقش یه الاغ رو اجرا میکنه که در دوران تحصیلی بهسر میبره.
– مامان مامان، این مانتو سورمهای من رو ندیدی؟!
– چرا دیدم
– عه، خوب خدا خیرت بده، بگو کجاست؟!
– تو جیب بغل کیفم.
پوکر به در کمد نگاه کردم و بلند هوار زدم: مامان خداوکیلی خوشت میاد من رو حرص بدی آره؟!
– آره زشتجانم.
با دو از پلهها رفتم پایین و با هول گفتم: آدرس؟
– تو روحت قلبم رفت تو پاچم، آدرس چی؟
– خانوادهی واقعیم.
اگر بار گران بودم و رفتم، اگه گوجه بودم له شدم، رب شدم، رفتم.
– الهی کهیر بزنی فاطمه، ایشالله شوهر گیرت نیاد که انقدر من رو حرص ندی.
– وا، جیگر بابایی به من چه ربطی داره شما زودآمپر میچسبونی؟!
با کفگیر تو دستش طی یه حرکت خفن اومد طرفم و گوشم رو گرفت و پیچوند.
– آی آی، من چیز خوردم، ولکن مامان کندیش، آی.
– مگه نمیخواستی بری پیش خانواده واقعیت؟ خوب بیا ببرمت دیگه.
– مامان من ستون امامزادههارو طواف کردم اونم با آوانس دوبله، هر دور یه ختم قرآن هم گرفتم، فقط ولکن این گوش من رو.
دست به کمر گوشم رو ولکرد و گفت: باره دیگه چرتوپرت تحویل من بدی میدم آقا لولو ببرتت.
– اهم، چیزه مامان نمیخوام تو حرفهاتون دخالت کنمها، ( پنج قدم رفتم عقب )اما حس نمیکنید ترسوندن من با چیزی به اسم لولو یکم مشکل فنی-ژنتیکی داره؟!
پنج ثانیه سکوت کردوگفت: چند سالته؟
– با اجازه شما ۱۸
– پس رو اعلامیت میگم بنویسن بانو فاطمه۱۸ ساله، ناکام.( خیز برداشت طرفم که الفرار).
جای شکرش باقیه تو اعلامیه مرگم آبرو داری میکنه، والا بخدا من شانس ندارم،یهو دیدی صفات ارزندهای نوشت تو اعلامیم جوری که جبرائیل اون دنیا از خنده سینهخیز میزد رو ابرها.
زود پریدم تو اتاقم و یه شلوار جین مشکی بایه مانتوی سورمهای پوشیدم و موهام رو از دو طرف معمولی بافتم و انداختم دوطرف شونههام، جلوی موهام هم فرق کج باز کردم و یه ریمل و برق لب زدم و شال سورمهایم رو سرم کردم،کیف و گوشی و سوییچ ماشینم رو برداشتم رفتم سمت خونه الی اینا.
زود اومد پایین و رفتیم خونه تینا. ملیحه هم که خودش از دیشب همونجا چتر بوده.رسیدیم و با هیجان پریدیم پایین.
بماند که چقدر تینا خانم ناز و عشوهاومد و غر زد تا یه لباس آدمیزاد بپوشه و قیافش رو به یه دختر خانم و باوقار تبدیل کنه. رس هرسهمون رو کشید، یادم باشه روز خواستگاریم تلافی کنم حتما.
ملیحه: فاطی، حالا ما چیکار کنیم؟
– هیچی این بالا منتظر مرگ یکی از دو نفرشون (تینا و مهرداد) میمونیم.
– زر نزن بابا
– صد بار گفتم زر زدنی نیست، بیان کردنیه!
– باش تو خوبی
– شکی درش نیست
– بر منکرش !
– بفرست.
یهو الی داد زد: اومدن اومدن
– چه خبرته پیازچه؟ هر کی ندونه فکر میکنه اومدن تورو از ترشیدگی در بیارن.
تینا: یعنی من الان ترشیدم؟
یه نفس عمیق کشیدم و با شیطنت گفتم: نوچ، هنوز بوت در نیومده، هنوز جاداری برای رسیدن.
الی: پس حتما منظورت من بودم از ترشیده؟!
– آی باریکلا، هرچقدرم رو مخ باشی، یه نمه باهوشی که اونم از همنشینیت بامنه
ملیحه: بسته دیگه، چقدر حرف چرتوپرت میزنید، تینا پاشو برو پایین.
– وای من میترسم!
– رفتی پایین قبلاز اینکه بتمرگی بین جمع به فیروزه خانم بگو برامون بستنی بیاره، بگو برای من دوبل باشه.
– خیلی خری، من میگم میترسم تو فکر شکمتی؟
– په نه په، میخوایی فکر توعه چلغوز باشم؟ توکه اول و آخر زن همین میشی، بگو برام بستنی بیارن.
– کارت بخوره به اون شکمت
– سپر بلامی
الی: بسته دیگه، تینا برو پایین
بعدشم تینا رو هول داد به سمت در، وقتی داشت میرفت شروع کردم کنکاش و فضولی تو تیپی که زده بود.
یه پیرهن مشکی پارچه لخت که روی بازو یه پف ریز داشت و از سینه یه کم گشاد میشد و از قسمت کمر و شکم تنگ میشد و اون قسمتی که تنگ میشد یه جوری انگار کشداشت و زیبایی خاصیرو بهش داده بود پوشیده بود، با یه شلوار جین یخی، موهاشم لختشلاقی کرده بودیم براش و از بالای سر دماسبی و محکم بستهبودیم تا چشمای حالتدارش بیشتر تو چشم باشه، الی یه خط چشم خفن براش کشید و یه رژ آجری هم زده بود براش، به اسرار ملیحه گوشوارههای طلاسفیدش رو که مدل مار بود و به حالت موج دراومده بود و نگینهای ریز سفید روش داشت انداخته باشه، چون قسمت ببشتری از گردنش کامل پیدا بود یه ست با همون مدل گوشواره هم گردنبندش رو انداخت.فوقالعاده زیبا و خواستنی شده بود. به اصرار هرسهنفرمون شال سفید حریری هم به حالت آزاد سر کرده بود.
– بستنی های ما یادت نره، وگرنه میکشمت.
بیحرف با یه چشم غره خفن اتاق رو ترک کرد.یه ربع بعد فیروزه خانم با یه سینی که پنجتا کاسه بستنی پر توش بود اومد بالا، مثل ببر پریدم و دوتا از کاسههارو برداشتم و با آرامش رفتم نشستم رو تخت تینا و شروع کردم به خوردنش.با ملیحه و الی از هر دری حرف زدیم، نمیدونم واقعا چقدر از زمان گذشته بود که تینای گوربهگور شادوشنگول به حالت موجمکزیکی اومد تو.
– عه، اومدی؟تموم شد؟رفتن؟چیشد؟قبول کردی؟!…
– اوه، چه خبرته بابا، دونه دونه.
اومد نشست کنار من رو تخت و ملیحه و الی هم اومدن میز گرد تشکیل دادیم.
الی: خوب بتعریف، مردم از فضولی!
تینا: مشخصه
– خوب بنال دیگه تینا، چقدر ناز داریا بشر.
رمان جدید نودهشتیا