پرستو بعد از تشکر بسیار و گفتن به امید دیدار تا پنجشنبه، خداحافظی کرد و داخل خانه شد. سپس من راه افتادم.
سهیلا تا پرستو داخل خانه رفت و من راه افتادم بی مقدمه شروع کرد و گفت:
– داداش واقعا خجالت نمیکشی؟ نه نمیکشی؟ خیلی بی جنبه ای خیلی زیاد.
– اِه چیکار کردم مگه؟ هی داری حکم صادر میکنی؟
– چیکار کردی؟ چیکار کردی؟ فکر کردی نفهمیدم داری چیکار میکنی؟ واقعاً که!
– خب اول تو بگو چیکار کردم؟
– خودت رو به اون راه نزن من داداشم رو میشناسم. من خوش بو کننده ماشین رو همون اول دیدم، داخل جوی جلو درافتاده بود.
– خب افتاده باشه، تموم شده بود، دور انداختمش.
– وای دروغ! تو کی این جور شدی که من نفهمیدم؟! تو تازه اونو خریده بودی همین صبحی خودم دیدمش که پر بود.
– خب از بوش خوشم نمیاومد.
– بازم که دروغ! نکن داداش اینکارو، این راهش نیست. تو هزارتا خوش بو کننده عطر ادکلان هم باشه همه رو بو میکشی تا یکیش رو انتخاب کنی پس به من یکی دروغ نگو!
– خب تو بگو علت کار من چی بوده؟
با حالتی که قصد تمسخره کردن من داشت:
– با توجه به باز بودن پنجرهها و بستن اونها تو میخواستی اون رو بو بکشی!
با تعجب از اینکه چطور سهیلا فهمیده واین جور من را کنار رینگ کشیده بود:
– چی؟
سهیلا با عصبانیت زیاد داد زد:
– لطفاً به من دیگه دروغ نگو داداش!.. من خوب تو رو میفهمم! اما این راهش نیست. خصوصا که اون نامحرمه و تو حق نداری سوء استفاده کنی.
با شنیدن حرفهای سهیلا شوکه شدم. خب واقعاً او راست میگفت. احساس باخت وتحقیر شدن به من دست داد.
ماشین را کناری پارک کردم، و سرم روی فرمان ماشین گذاشتم. اشک تو چشمهام جمع شد. اما قادر به ریختن آنها هم نبودم.
– سهیلا به خدا دارم دیونه میشم دیگه هیچی دست خودم نیست. دیگه خوب بد حالیم نیست.
– خب داداش صبر داشته باش این راهش نیست.
– سهیلا من پنجشنبه نمیام خونه.
– چرا به خاطر حرفهای من؟
– نه من دیگه نمیتونم اون رو ببینم، هیچی دست خودم نیست. دیگه خودمم داره از خودم بدم میاد. ببین کارام چقدر زشت شده. من این بودم، ببین چی شدم. خودمم از خودم حالم بهم میخوره.
– نه باید باشی، تو باید جای پدرمون هم باشی، مگه من غیر از تو و مادر چه کسی دیگه دارم.
سرم را از روی فرمان بلند کردم ونگاهش کردم و درحالیکه اشکهایم را پاک میکردم. گفتم:
– نه میترسم، خرابکاری کنم بدتر بشه.
– داداش صبر داشته باش، به خدا من درستش میکنم. اگه پرستو خواهر داداششه من هم خواهر داداشم هستم حالا باش و ببین.
به چشمهای سهیلا که نمناک شده بود خیره شدم و بعد بدون زدن هیچ حرف دیگری به سمت خانه راه افتادم.
رمان جدید نودهشتیا