رو به حیاط سرسبز توی اتاقم نشسته بودم و چند روزی از اون اتفاق نحس میگذشت. نمیدونستم چجوری به هدفم برسم اما
امروز قرار بود با عمر همراه بشم و با هم به ابوظبی بریم.
برنامه روتینم این بود هر روز صبح ساعت شش صبح بیدار بشم و رو به حیاط و خورشید سوزان دبی طلوع آفتاب رو تماشا کرده و قهوه بنوشم.
اواخر اسفند ماه بود و برای اولین بار بود که عید نوروز رو به دور از خانوادهم بودم. اصلاً عید امسال عید خوبی برام نمیشه. آهی کشیدم و در اتاقم باز شد. با خدمتکارها اصلاً گرم نمیگرفتم و خوشم نمیاومد ازم چیزی بپرسن.
صدای زن خدمتکار رو شنیدم. بدون چرخش سرم به انگلیسی گفتم:
– بزار روی میز. بعداً میخورم.
چیزی گفت که درست متوجه نشدم یعنی اصلاً توجهی به حرفش نکردم. صورتم رو به خورشید بود و کم کم گرماش که به پوستم میخورد بدنم هم گرم میشد. صدای مردی آشنا توی اتاقم منعکس شد. اخم کوتاهی کردم و از خودم پرسیدم:
– مگه توی خونه خدمتکار مرد داریم؟ جز باغبون؟!
با برگشتنم و دیدن مرد قد بلند و خوشچهره رو به روم پلکی زدم تا مطمئن شم دارم درست میبینم. آب دهنم رو قورت دادم. دستهام بی اراده به هم نزدیک شده و انگشتهام رو به هم گره انداختم.
پدرام با چشمهای رنگیش رو به من ایستاد و ابروهای نازک و کم پشتش داخل چهره روشنش در هم گره خورده بود.
لاغر تر و خیلی خیلی شبیه به دانیالم شده بود. نفسهام رو کنترل کردم و تا چند ثانیه به هم زل زده بودیم. سریع لب باز کرد و با صدای بمش پرسید:
– بهتری رزا؟
ته صداش خیلی به دانیال نزدیک بود و قلبم رو به تپش انداخته بود. مشتم رو گره کرده و پرده رو کشیدم. رو به خدمتکار علامت دادم تا از اتاقم بیرون بره. در رو خواست باز بزاره که با اعتراضم مواجه شد.
لباسهای تماماً مشکی پوشیده بود و با نزدیک شدن بهم صدای کفشهاش توی محیط اتاق صد متریم پیچید. کنار تخت ایستاد و چنگی به موهای کم پشتش زد. چشمم به ساعتش افتاده بود و به دستش زل زده بودم که متوجه حلقهای توی انگشتش شدم.
آهسته طوری که فقط خودم بشنوم گفتم:
– اینجا چی کار میکنی؟!
روی تخت نشست و با حلقهش بازی کرد. روی صندلی میکآپم نشستم که مقابلش بود. ضربان قلبم رو میشنیدم انگار با دانیال مواجه شده بودم سرش رو بالا آورد و به چشمهام نگاهی انداخت:
– من… اومدم که…
مکثی طولانی کرد و جملهش رو تغییر داد:
– رزا؟! من از هر اتفاقی که برات افتاده خبر دارم. داداشم همه چی رو بهم گفته. اومدم ازت بخوام عاقلانه تصمیم بگیری.
– تو چی از من میدونی؟!
اخم کوتاهی کرد و ادامه داد:
– منظورت چیه رزا؟! گفتم که من از هر اتفاقی خبر دارم. ببین میدونم نگران نیلایی. میدونم میخوای نجاتش بدی. اما رزا از دست تو کاری ساخته نیست. تو…
حرفهاش رو تند قطع کردم:
– پدرام لطفاً دخالت نکن. من میفهمم چی کار دارم میکنم.
– با ازدواج با عمر میخوای بگی خیلی زرنگی؟!
دستی روی زانوش کشید و صداش رو آرومتر کرد:
– عمر بچه داره! نصف اموالش به نام بچههاش هست تا آیندهشون رو تامین کنه. فکر میکنی ذرهای از این ملک و املاک برات باقی میمونه؟!
برنامه روتینم این بود هر روز صبح ساعت شش صبح بیدار بشم و رو به حیاط و خورشید سوزان دبی طلوع آفتاب رو تماشا کرده و قهوه بنوشم.
اواخر اسفند ماه بود و برای اولین بار بود که عید نوروز رو به دور از خانوادهم بودم. اصلاً عید امسال عید خوبی برام نمیشه. آهی کشیدم و در اتاقم باز شد. با خدمتکارها اصلاً گرم نمیگرفتم و خوشم نمیاومد ازم چیزی بپرسن.
صدای زن خدمتکار رو شنیدم. بدون چرخش سرم به انگلیسی گفتم:
– بزار روی میز. بعداً میخورم.
چیزی گفت که درست متوجه نشدم یعنی اصلاً توجهی به حرفش نکردم. صورتم رو به خورشید بود و کم کم گرماش که به پوستم میخورد بدنم هم گرم میشد. صدای مردی آشنا توی اتاقم منعکس شد. اخم کوتاهی کردم و از خودم پرسیدم:
– مگه توی خونه خدمتکار مرد داریم؟ جز باغبون؟!
با برگشتنم و دیدن مرد قد بلند و خوشچهره رو به روم پلکی زدم تا مطمئن شم دارم درست میبینم. آب دهنم رو قورت دادم. دستهام بی اراده به هم نزدیک شده و انگشتهام رو به هم گره انداختم.
پدرام با چشمهای رنگیش رو به من ایستاد و ابروهای نازک و کم پشتش داخل چهره روشنش در هم گره خورده بود.
لاغر تر و خیلی خیلی شبیه به دانیالم شده بود. نفسهام رو کنترل کردم و تا چند ثانیه به هم زل زده بودیم. سریع لب باز کرد و با صدای بمش پرسید:
– بهتری رزا؟
ته صداش خیلی به دانیال نزدیک بود و قلبم رو به تپش انداخته بود. مشتم رو گره کرده و پرده رو کشیدم. رو به خدمتکار علامت دادم تا از اتاقم بیرون بره. در رو خواست باز بزاره که با اعتراضم مواجه شد.
لباسهای تماماً مشکی پوشیده بود و با نزدیک شدن بهم صدای کفشهاش توی محیط اتاق صد متریم پیچید. کنار تخت ایستاد و چنگی به موهای کم پشتش زد. چشمم به ساعتش افتاده بود و به دستش زل زده بودم که متوجه حلقهای توی انگشتش شدم.
آهسته طوری که فقط خودم بشنوم گفتم:
– اینجا چی کار میکنی؟!
روی تخت نشست و با حلقهش بازی کرد. روی صندلی میکآپم نشستم که مقابلش بود. ضربان قلبم رو میشنیدم انگار با دانیال مواجه شده بودم سرش رو بالا آورد و به چشمهام نگاهی انداخت:
– من… اومدم که…
مکثی طولانی کرد و جملهش رو تغییر داد:
– رزا؟! من از هر اتفاقی که برات افتاده خبر دارم. داداشم همه چی رو بهم گفته. اومدم ازت بخوام عاقلانه تصمیم بگیری.
– تو چی از من میدونی؟!
اخم کوتاهی کرد و ادامه داد:
– منظورت چیه رزا؟! گفتم که من از هر اتفاقی خبر دارم. ببین میدونم نگران نیلایی. میدونم میخوای نجاتش بدی. اما رزا از دست تو کاری ساخته نیست. تو…
حرفهاش رو تند قطع کردم:
– پدرام لطفاً دخالت نکن. من میفهمم چی کار دارم میکنم.
– با ازدواج با عمر میخوای بگی خیلی زرنگی؟!
دستی روی زانوش کشید و صداش رو آرومتر کرد:
– عمر بچه داره! نصف اموالش به نام بچههاش هست تا آیندهشون رو تامین کنه. فکر میکنی ذرهای از این ملک و املاک برات باقی میمونه؟!
با حرص بهش توپیدم:
– به تو ربطی نداره. برو از خونهی من بیرون.