نگاهم به عمر خندان افتاد و از جا بلند شدم. به سمتش قدم برداشتم و وقتی مقابلش رسیدم در جعبه رو باز کردم. یه ریموت ماشین از برند بنز بود که
به دست گرفتم. عمر خیلی ملایم زیر لب گفت:
– مبارکت باشه.
نه خوشحال بودم نه ناراحت. اما راضی نبودم و به این یه ماشین قانع نمیشدم. لبخندی به لبم قدم گذاشت و صدای جیغ سوگل که از هیجان داشت هلاک میشد نظرم رو جلب کرد. با ذوق کردنش خندیدم و حس ذوقش به من هم القا شد.
با دو به سمتم اومد و ریموت رو ازم گرفت رو به عمر پرسید:
– ماشین کجاست؟ میشه از اینجا دیدش؟
– بله از پنجره سمت راست میتونی ببینی.
از اینکه جعبهای که انتخاب کرده بودم پوچ نبود، خوشحال بودم.
مهمونی تموم شد و همهی دوستهام ترکمون کردن. من موندم و یه سالن و یه مرد عرب که کل زندگیم رو ازم گرفته. اون عشق زندگیم دانیال رو گرفته بود.
اون شب هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد و از اینکه میخواستم تمام اموالش رو به اسمم کنه چیزی به زبون نیاوردم. فقط یاد حرفهای مامان می افتادم که اون زمون بهم میگفت:
– اگه میخوای مَردت هوایی نشه، بچه بیار.
اما من این حرف رو قبول ندارم. یه موجود سوم رو به رابطهای وارد کنم که سرانجامش مشخص نیست. به رابطهای که هیچ عشقی توش نیست و هيچوقت نمیتونم عمر رو انقدر که دانیال رو دوست داشتم، دوست داشته باشم و بهش عشق بورزم.
عمر فکر میکرد من دختر خنثی و سردی هستم اما اون هیچوقت گرما و صمیمیتم رو نخواهد دید.
****
– لطفا تو رو خدا! بزارید توضیح بدم اونجور که دانیال بهتون خبر داده نیست. اینها همش…
نگاهم به نگاه ملامتبار مامان گره خورد و بغض به گلوم نشست. با بغض داد زدم:
– مامان به خدا!… من نمیدونم چجوری بهتون توضیح بدم… یعنی نمیتونم توضیح بدم. دانیال از چیزی که میخوام انجام بدم بی خبره. تو رو خدا مامان!
بابا دستم رو پس زده و سری با تأسف تکون داد:
– واقعاً فکر نمیکردم دختری که من بزرگ کردم این همه احمق و یکدنده باشه! من تو رو عاقل میدونستم رزا!
روش رو ازم برگردوند و رو به مامان که داشت موهاش رو زیر روسریش قایم میکرد گفت:
– از همون روز که رفت ترکیه باید قیدش رو میزدیم. بیا بریم گلی! من دیگه دختری به اسم رز ندارم!
اشکهام تک به تک روی گونههام میافتاد و زیر نگاه رهگذرهای جلوی شرکت سلین داشتم آب میشدم. دستهام میلرزید و با اینکه هوا گرم بود عرق سردی روی تنم نشسته بود. رو به مامان التماس کردم:
– مامان تو رو خدا! خواهش میکنم. تو رو خدا یه بار هم که شده بهم اعتماد کنید. به خدا من دخترتونم… من همون رزا هستم. تو رو خدا.
مامان سری تکون داد و زانو زدم. من در برابر مامان و بابام شکسته و خورد شده بودم و برام اهمیتی نداشت اگه به پای بابام بیافتم. با عجر پاهای بابا رو گرفتم و صدای از چاه در اومدهام بلند شد:
– بابا تو رو خدا! من میدونم اشتباه کردم اما ازت یه فرصت میخوام. تو رو خدا بابا! بابا میدونی من چقدر عاشقتم. بابا… تو رو خدا نگاهم کن بابا.
دستی روی شونهم قرار گرفت و مامان که داشت مثل من اشک میریخت گفت:
– رزا قربونت برم مامان. تو اشتباه کردی باید تنبیه بشی. تو همسر داشتی و بهش خیانت کردی. پشت پا زدی و با یه عرب ازدواج کردی. هيچ وقت فکر نمیکردیم تو هم عین نیلا همچین تصميمهای احمقانه بگیری. تا وقتی همه چیز رو مثل قبل نکردی، بهمون مامان و بابا نگو.
دستم از پای بابا شل شد و سلین که شونهم رو گرفته بود. دم گوشم گفت:
– آروم باش رزا! آروم.
من رو توی بغلش فشرد. چشمهای تارم سایهی مامان و بابا که سوار ماشینی شدن رو نظاره کرده و تند- تند مثل بارون بهاری گونههام رو خیس میکرد.
با جیغ هق زده و فریاد زدم:
– خدا لعنتت کنه عمر! خدا لعنتت کنه!
طنین صدای عمر خون رو توی رگهام خشک کرد. از بغل سلین جدا شدم و رو بهش که سایهی بلندش رو در برابرم میدیدم جیغ زدم و مشتهای متعدد و محکمی روی سینهش کوبیدم:
– تو چرا نمیمیری هان؟ چرا نمیمیری؟ بمیر! تا من راحت شم. بمیر بمیر بمیر.
صدای گرفته و حنجرهی زخمیم درد رو به بدنم انتقال داد. دوباره با هق- هق در برابرش به خاک نشسته و مثل بچگیم پاهام رو روی زمین میکوبیدم.
رمان جدید نودهشتیا